...



به راه بادیـــــه رفتن به از نشستن باطل

که گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم...


آسمان ...




من به یک بوته خاری می گویم سرسبزی          

 و به هر جایی که بتوان آسمان را دید          


می گویم آزادی




میان این شهر بی نشان ...



من نشانی ام را پشت شعرهایم سنجاق کرده ام

امتداد همین زمستان را که بیایی

میان آخرین ستارگان زمین

دست های یخ زده ام را خواهی یافت

که در پریشانی ابرها دفن شده اند

و در هیاهوی این غبارهای تیره

میان لختی های درختان آویزان شده اند


آه من گم شده‌ام

من گم شده‌ام

و کلاغان شعرهایم را بر بلندای کاج های این باغ

هر شب زمزمه می کنند


تمام کوچه تاریک است

و انتهای این ویرانه ها

زوزه باد بر اندوه دیوارهای سیمانی

مدام و پی در پی می کوبد


تمام کوچه تاریک است

و لاشه های متعفن بی صاحب

در دو سمت باغ

به چراغ های آنسوی باغ

خیره مانده اند


تمام کوچه تاریک است

و من در ابتدای سرمای زمین ام

و دختران نابالغ بر بالای دیوارهای باغ

هر شب خون ادرار می کنند

و کودکان مرده می زایند


آه من گم شده ام

من میان این شهر بی نشان

گم شده ام



چشم هایت ...


در من هزار هزار ترانه باکره است

که در حسرت هم آغوشی لب‌های تو می‌سوزد

کاش اندوه‌ام را

به خط باران

بر تن قاصدک‌ها می‌نوشتم

تا تو از برشان کنی.


آه معشوق لحظه لحظه‌های من

بیا اینبار

تنها همین یکبار

برهنه بر تن ماسه‌زار

باران را دعا کنیم

شاید

می‌دانم دور نیست -

برگ‌های سبز سرزمین‌مان

در میان بازوان و چشم‌های‌مان بروید

چشم‌ها و بازوان‌مان

می‌دانی؟


چشم‌هایت

آشیانه جوانه‌هاست

و بازوانت

رستنگاه ابدی سبزه‌ها.


از اندوه چشمانت ...


نفسگیر است

در اندوه چشمانت خیره شدن

و بر امتداد موهایت

بر عریانی سینه هایت

بر انگشتان کشیده و باریک ات

ناگهان

بوسه دادن

...

نفسگیر است

اینجا

در آغوش تو باشم

میان تپش های مشتاق بازوانت

تا لابلای ترانه های عاشقانه تمامی قرن‌ها گم شوم.