... کسی اینجا درون اتاقم نفس می کشد. درون همین کتاب ها و کاغذها و خرت و پرت های روی میزم. ناخوانده هنگامی که پنجره را باز کردم تا بوی برف را تنفس کنم به درون خزید. می خواستم ریه هایم را از سرمای دی ماه پر کنم. از لذت پراکنده شدن بخاری که از بازدمت به هوا بر می خیزد. سالهاست پای هیچ بنی بشری به این آرامگاه ساکت خاطره ها و لحظه هایم نرسیده. یعنی نگذاشتم که برسد. من با تمام نام ها و نشان ها در دل تمام پستوها و گذرگاه ها قرار گذاشته ام، به حریم خاطرات کهنه ام کاری نداشته باشند. لابد این یکی را ندیده بودم. این یکی را هنوز ندیده بودم که اینچنین آرام و بی صدا به درون اتاقم خزیده و لابلای جعبه شعرهای قدیمی ام، خودش را در کنار سطرهای نانوشته شان نشانده. شاید هم پیش از آمدنش، پیش از سروده شدن شان حتی، آنجا میان آن سطرهای نانوشته ام بوده و من بی خبر از گذشت این همه سال و ماه ندیده بودمش ...
-----
... دلتنگ رفتن اش بودم. قرار نبود این طور تمام شود. از کلام آخرش تشنگی هزار ساله ای به گوش می رسید که هیچ چشمه ای سیرابش نمی کرد. با لکنت و سراسیمه، کلمات از هم گسیخته و بی وزن را به دشتهای آن همه شوریدگی و جنون پرتاب می کرد. انگار از پس از این همه تکرار بی معنا، باد ناگهان با خودش آورده بود ... و بعد یک روز ناگهان با خودش برد. طوری که دیگر نبودنش را حتی نمی شد حس کرد. گویی آن همه دستها و نفسهای آتشین هرگز به هم گره نخورده بودند ...
-----
... غم انگیز است فکر کنی کسی جایی لابلای خط خطی های ذهنش نام تو را برجسته و رنگی نقاشی می کند اما بفهمی که او هرگز رنگ ها را نمی بیند.
کاش پیشتر، سال ها پیشتر بوی برف های دی ماه را به لابلای سطرهای نوشته شعرم می پاشیدم ... کاش آن پنجره لعنتی را سالها پیشتر باز می کردم ... هر چند می دانم آن سالهای دور نه برف بود و نه دی ماه، ماه بارش بود ...
همین که نقاشی میکنه خودش کلیه!
آپم
نقاشی که رنگ ها را نبیند که نقاش نیست ... :)
می خونمت حتما ...
کلمه های آشنایی داری
آشنا با چی؟ آشنا با کی؟
آدم ها همه با هم غریبه شدن این روزها ...
واسه این پست قبلا نظر گذاشته بودم
همچنان زیبا
مرسی از نظر
مرسی از شما ...
بوی برف و این همه سال .............
سلام.
:))
کسی هست .. ک حفره های درون ما را پر می کند .. ک جای خالی ما را ....
خسته ام می کند بودنش .. نبودنش حتی.
این روزها آنقدر حفره ها عمیق و زیاد شده ان که نمی شود پر شان کرد ... هر روز زخمی سر باز می کند و نیاز به تیمار دارد ...
مرسی از بودنت ... بودنت
این روزها غمگینیم .. من و تمام آدم هایی ک درون من نفس می کشند ...
احساس کردم ... از بخار نفس هایت که در پشت شیشه پست هایت نشسته ... احساس می کنم ... از کلماتی که میان نوشته هایت هبوط می کنند ...
روزهای من هم ...
آشنا با زخم...
زخم ها این روزها انگار آشنای همند ...
زخم ها انگار این روزها آشنای همه اند ...