به انتظار تصویر تو، این دفتر خالی تاچند، تا چند ورق خواهد خورد؟


دیشب بازهم خواب تو را دیدم. هربار که تو به خوابم می‌آیی، صبح با صورتی خیس و بالشتی نمدار از خواب برمی‌خیزم. هر بار هم در لابلای ذهنم همین را فریاد می‌زنم ... کاش، می‌دانم هرگز نمی‌شود ... چرا که نه من به آنسوی این فراز و فرودمان باور دارم، و نه تو به آنسوی این آستانه اجبار ... اما با این وجود، کاش تو بودی و هنوز شعرهایت، شعورت و آن همه ادراکت از بود و نبود و هستی‌مان می‌بود ... آخر مرا از این همه رفت و آمد و این همه برخواستن و خفتن، کجا توان لمس این زمهریر و آنگاه به تابلویی در پیش چشم همگان نهادن بود که جبران حتی روزی از روزگارت را ... روزگاری که نه شعر بود و نه خدا، اما تو بودی و این همه زخم که بر دامن این سرزمین بود ... روزگاری که به سوختبار شبانه‌های تو روشن بود … روزگاری که تو بودی و گروه گروه ستاره که برای گذار از این آستانه دروغ و اجبار تن به باد و آفتاب و خاک می‌زدند، و تو بر پهنای آسمان می‌چیدی‌شان ... روزگاری که ترجمان شعری بود که تو هر روز و هر لحظه، با شیون و درد می‌زادی، تا کودکان فردا، نام تو را پدر صدا زنند ... روزگاری که هر سطر از واژگانت خطی بود بر انکار سقوط، بر انکار وحشت، بر انکار تمامی درهای بی کلید و بی کلون ... باید می‌ماندی، باید ... پیش از اینکه جهان بر مدار صفر قرار دوباره گیرد، پیش از خواب دوباره و به یکباره جهان ... تا آخرین روز ... تا همیشه باید می‌ماندی ...

همیشه همینجور ... آنقدر می‌بارند که توان ادامه دادنم نیست ...

من ثانیه به ثانیه کشف عاشقانه بودن را، عاشقانه شدن را از میان ورق زدن‌های ذهن تو کشف کردم. من هنوز هم میان این زمانهای کشدار و پر از یأس، دستهایم را در میان جیب‌های بلند و بی‌انتهای تو گرم نگه می‌دارم ... من هنوز هم‌ بازی‌های کودکانه‌ام در میان ازدحام بی‌رحم تقسیم آب و نان، نوشتن شعر تو بر پاره‌های کاغذهای بی‌هویت است که با نام تو شکوه می‌یابند ...

کاش روزگار مسیری معکوس در پیش می‌گرفت ... از من می‌کاهید و بر تو می‌افزود ... کاش از میان این همه سپیدی و سیاهی دالان پیش رو، به انتخاب خود، سپیدی‌هایش را از آن تو می‌کردم تا باز برای همیشه سپید بسرایی، سپیدتر از همیشه ...

بارش یکریز و مدام ... بارش یکریز و مدام ...


پ.ن: امروز سالروز تولد بامداد است. بامداد خسته، بامدادی که سفرش جانکاه بود و کوتاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.


نظرات 1 + ارسال نظر
قربانگاه شنبه 25 آذر 1391 ساعت 12:43 ق.ظ http://www.ghorbangaah.blogfa.com

در فراسوی مرزهای تنت با من وعده ی دیداری بده...

بامداد

و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد