-
...
شنبه 25 خرداد 1392 00:18
به راه بادیـــــه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم...
-
آسمان ...
یکشنبه 6 اسفند 1391 12:46
من به یک بوته خاری می گویم سرسبزی و به هر جایی که بتوان آسمان را دید می گویم آزادی
-
میان این شهر بی نشان ...
چهارشنبه 25 بهمن 1391 07:57
من نشانی ام را پشت شعرهایم سنجاق کرده ام امتداد همین زمستان را که بیایی میان آخرین ستارگان زمین دست های یخ زده ام را خواهی یافت که در پریشانی ابرها دفن شده اند و در هیاهوی این غبارهای تیره میان لختی های درختان آویزان شده اند آه من گم شدهام من گم شدهام و کلاغان شعرهایم را بر بلندای کاج های این باغ هر شب زمزمه می کنند...
-
چشم هایت ...
جمعه 13 بهمن 1391 02:23
در من هزار هزار ترانه باکره است که در حسرت هم آغوشی لبهای تو میسوزد کاش اندوهام را به خط باران بر تن قاصدکها مینوشتم تا تو از برشان کنی. آه معشوق لحظه لحظههای من بیا اینبار تنها همین یکبار برهنه بر تن ماسهزار باران را دعا کنیم شاید - میدانم دور نیست - برگهای سبز سرزمینمان در میان بازوان و چشمهایمان بروید...
-
از اندوه چشمانت ...
جمعه 6 بهمن 1391 04:32
نفسگیر است در اندوه چشمانت خیره شدن و بر امتداد موهایت بر عریانی سینه هایت بر انگشتان کشیده و باریک ات ناگهان بوسه دادن ... نفسگیر است اینجا در آغوش تو باشم میان تپش های مشتاق بازوانت تا لابلای ترانه های عاشقانه تمامی قرنها گم شوم .
-
من گم شدهام ...
جمعه 29 دی 1391 20:05
قسمتی از من جایی میان همین روزهای خسته ی زندگی جا مانده است . تکهای از روحم، تکهای از قلبم . نمیدانم حتی کجای این زندگی لعنتی جا گذاشتهام اش ... ... تو روزهای دانشگاه با آن همه شور و شوقی که در وجودم زندگی میکرد . لابلای کلاسهای درس، یا نگاههای دزدکی به اندامها و دستها و چشمهای تازه شناخته و ناملموس در میان...
-
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند ...
شنبه 23 دی 1391 02:57
... کسی اینجا درون اتاقم نفس می کشد. درون همین کتاب ها و کاغذها و خرت و پرت های روی میزم. ناخوانده هنگامی که پنجره را باز کردم تا بوی برف را تنفس کنم به درون خزید. می خواستم ریه هایم را از سرمای دی ماه پر کنم. از لذت پراکنده شدن بخاری که از بازدمت به هوا بر می خیزد. سالهاست پای هیچ بنی بشری به این آرامگاه ساکت خاطره...
-
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد ...
شنبه 16 دی 1391 00:50
من پدرم را میان سطرهای زندگیام گم کردهام . میان آن سالهایی که هنوز صورتم سیاه نشده بود و دستهایم در رخوت میان مداد و دفتر و کودکیهایم آرام خفته بودند . من پدرم را در سالهای بیچراغ کدری گم کردهام، حوالی آن سالهایی که انبوهی از پدران بیبازگشت رفتند و نام خود را بر در و دیوار شهرم به جای گذاشتند . من پدرم را...
-
چونکه من از دست شدم، در ره من شیشه منه ...
جمعه 8 دی 1391 14:56
همیشه عطر حضورت را هنوز بر درگاهی ظاهر نشده، حس میکنم . آنچنان میآیی که چشمهایم مات هیبتات می شود . چنان هجوم میآوری بر تمام روح و ذهن و دستهایم، که گویی دیگر بار توفان نوح وزیدن گرفته است . از فرسنگها فرسنگ، بوی تنات را میشنوم . همیشه همان شرم و همان نگاه دزدکی ... میخواهی قیل و قال راه بیاندازی و تا آنسوی...
-
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم ...
شنبه 2 دی 1391 21:31
امروز عجیب دلم هوای باریدن دارد رعد و برق بزن برایم بخوان، برایم دریچه تمام نورهای جهان را بگشا بگذار در بسترت، میان گودی سینههایت آرام ببارم … بشنوید --» El Lagarto está llorando از Paco Ibañez
-
کابینت کجاست ...
سهشنبه 28 آذر 1391 23:17
عروس کدام رویای خستهای؟ گردباد سر به هوا! کابینت کجاست؟ که اینچنین بر تیغ و نمک پاشیده بر دشت پابرهنه گام مینهی. «حسین اکبرینسب»
-
دلتنگیهای آدمی را باد ترانهای میخواند ...
شنبه 25 آذر 1391 21:31
تمام طول هفته در انتظار تماست بودم. از روزی که آمده بودی تنها دو بار آمدی خانهام. سه هفتهای بود که برگشته بودی ایران. من هم آمده بودم. از سفرهای خیالی ذهنم تازه بازگشته بودم. با مادر تماس گرفته بودم و برای دیدنش رفته بودم. هرچند دست خالی بودم و توان جبران محبتهای سالهای دورش را نداشتم باز هم با روی گشاده و با...
-
نقطه آبی ِ رنگ پریده!
جمعه 24 آذر 1391 19:05
تنها تو آنجا موجودیت ِ مطلقی موجودیت محض ... ببینید --» مستند Pale Blue Dot
-
به انتظار تصویر تو، این دفتر خالی تاچند، تا چند ورق خواهد خورد؟
سهشنبه 21 آذر 1391 12:24
دیشب بازهم خواب تو را دیدم . هربار که تو به خوابم میآیی، صبح با صورتی خیس و بالشتی نمدار از خواب برمیخیزم . هر بار هم در لابلای ذهنم همین را فریاد میزنم ... کاش، میدانم هرگز نمیشود ... چرا که نه من به آنسوی این فراز و فرودمان باور دارم، و نه تو به آنسوی این آستانه اجبار ... اما با این وجود، کاش تو بودی و هنوز...
-
رویاهایم را ...
یکشنبه 19 آذر 1391 22:07
رویاهایم را با تو تصویر میکنم با دستهای کوچک تو هنگامی که در میان بازوانم مینشینی با چشمهای مشتاق تو هنگامی که دنیایم را نقاشی میکنی هر شب آهسته در کنار تو میخوابم و سحرگاهان آبستن زیباترین ترانهها بر میخیزم رویاهایم را با تو تصویر میکنم با رویاهایت هنگامی که تنهاییات را در آغوش میگیری در میان سطرهای همین...
-
ما نگفتیم، تو تصـــــــویرش کــــن ...
جمعه 17 آذر 1391 12:59
همیشه دلم میخواست مانند تو باشم . دلم میخواست میتوانستم اندوه و رنجهایی که بر نسل من و بر جنس من رفته است را با واژهها بیان کنم . واژهها، چقدر سخت است این همه هجوم واژهها را نظم دادن و آنها را سطر به سطر آراستن . درست مثل آرایش کردن میماند . باید خودت را با همین چیزهای کوچک و رنگارنگ بیارایی . آنوقت است که...
-
باید همین امشب ...
سهشنبه 14 آذر 1391 07:32
خستهام از این همه ترانههایی که برای آمدنت خواندهام و تو هنوز نیامدهای … اینجا دیگر نه بوی باران میآید و نه ماه، شبها، ساز خوش خرامیدن مینوازد … یادت هست، آن سالهایی که رویاهایمان را هر شب با ماه قسمت میکردیم . نمیخواهم دیگر میان تنهایی ماه و آواز خوش ساز، یکی را انتخاب کنم . باید انتهای این رفتن و نیامدن و...
-
تولدی دیگر
سهشنبه 14 آذر 1391 07:21
باید به دنیا می آمد . جانم به لب رسید تا خود را راضی کنم، جان کندم و به هر سختی که بود، آمد . ولی بزرگ شدنش ... نمی خواهم همچون آن دیگری در نیمه راه، باز قربانی شود ... اما خوب، چه می شود کرد . زندگی در فراز و فرود همین قربانی شدنها ادامه دارد . بی هیچ گذشتی … می بایست ایمان داشت که به هنگام، تنها از نیروی فرزانگی...