خستهام از این همه ترانههایی که برای آمدنت خواندهام و تو هنوز نیامدهای … اینجا دیگر نه بوی باران میآید و نه ماه، شبها، ساز خوش خرامیدن مینوازد … یادت هست، آن سالهایی که رویاهایمان را هر شب با ماه قسمت میکردیم. نمیخواهم دیگر میان تنهایی ماه و آواز خوش ساز، یکی را انتخاب کنم. باید انتهای این رفتن و نیامدن و نماندن را همان سالهایی که باد میآمد و ماه اینچنین عزادار چشمهایمان نبود، با هم قرار میکردیم … دیگر خستهام از این همه تنها ماندن لابلای داستانها و شعرهایی که تصویر بسته تو را قلاب میکنند، تا نفس هایم را با حضور دوبارهات زنجیر کنند … میدانم کشف ثانیهثانیه از رویاهایت ... هزارهزار کشتزار رویاهایم را خرمن میکند ... اما شاید این ترانههای هنوز نیامده و نخواندهام، تو را به آن قرار نگفتهمان آشناتر کند ...
باید همین امشب تمام ترانههایم را پیشکش باد کنم.