در من هزار هزار ترانه باکره است
که در حسرت هم آغوشی لبهای تو میسوزد
کاش اندوهام را
به خط باران
بر تن قاصدکها مینوشتم
تا تو از برشان کنی.
آه معشوق لحظه لحظههای من
بیا اینبار
تنها همین یکبار
برهنه بر تن ماسهزار
باران را دعا کنیم
شاید
- میدانم دور نیست -
برگهای سبز سرزمینمان
در میان بازوان و چشمهایمان بروید
چشمها و بازوانمان
میدانی؟
چشمهایت
آشیانه جوانههاست
و بازوانت
رستنگاه ابدی سبزهها.
نتونستم درک کنم!
نمیدونم چرا!
جز همون خط اول!
آپم!
مرسی از خوندنت ...
خوشگل و با احساس
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غاقل از احوال دل خویشتنم
ممنون از نظرت
آه معشوق لحظه لحظه ی من !
سلام .
در میان بازوان مان جوانه بزند بهار .. بروید دلتنگی ..
بهار ...
دلتنگی ...
من میان زمستان گم شده ام و تا بهار و جوانه زدن راه نفسگیر و طولانی ست ...