من نشانی ام را پشت شعرهایم سنجاق کرده ام
امتداد همین زمستان را که بیایی
میان آخرین ستارگان زمین
دست های یخ زده ام را خواهی یافت
که در پریشانی ابرها دفن شده اند
و در هیاهوی این غبارهای تیره
میان لختی های درختان آویزان شده اند
آه من گم شدهام
من گم شدهام
و کلاغان شعرهایم را بر بلندای کاج های این باغ
هر شب زمزمه می کنند
تمام کوچه تاریک است
و انتهای این ویرانه ها
زوزه باد بر اندوه دیوارهای سیمانی
مدام و پی در پی می کوبد
تمام کوچه تاریک است
و لاشه های متعفن بی صاحب
در دو سمت باغ
به چراغ های آنسوی باغ
خیره مانده اند
تمام کوچه تاریک است
و من در ابتدای سرمای زمین ام
و دختران نابالغ بر بالای دیوارهای باغ
هر شب خون ادرار می کنند
و کودکان مرده می زایند
آه من گم شده ام
من میان این شهر بی نشان
گم شده ام
شعر ت آشنا ست .. چیزی ک هست هنوز نشانی شاعران دیگر را در نوشته هات می بینم .. و این بد نیست .. و ب مرور زمان از بین خواهد رفت .. : )
وقتی دردها به هم شبیه باشن بی گمان حرف ها و اندیشه ها و شاید شعر ها هم بهم شبیه می شوند ...
مراد تکرار کلمات نیست، مراد بیان آنچه در ذهن و روح می گذرد است ... اما گاهی آنچنان روح و ذهن ات درگیر دردهای آشنا می شود که در ناخودآگاهت رسوب می کند و بی آنکه بخواهی واژه هایت با واژه های دیگرانی که آشنایند، در هم می تند... چرا که پندارم همیشه بر همین مدار است که شعر ها از ناخودآگاه آدم ها به خودآگاه شان رسوخ می کنند ...
بسیار وقت ها با آنکه می دانی چقدر شبیه دیگری شده ای اما باز هم شیرینی بر کاغذ تکرار شدن شان را از پی سال ها و سال ها دوری دنیای سیال و جاری زندگی، باز هم با آغوش باز می پذیری شان ...
و مرسی از نقد کردنت ...
دستهایت را کجا کاشته بودی مگر ؟
میان ابرهای پریشان همین شهر بی نشان ...
من هم از زمان حرف زدم از ته نشین گذشته حرف زدم .. از تو حرف زدم و کلمات تو ..
و چقدر این حرفهایت به دلم نشست ... آشنا بودند با من ... :)
دیگه صیحه نیستم اسم و آدرسم عوض شد ولی رسمم نه !
سلام ...