من گم شده‌ام ...


قسمتی از من جایی میان همین روزهای خسته ی زندگی جا مانده است. تکه‌ای از روحم، تکه‌ای از قلبم. نمی‌دانم حتی کجای این زندگی لعنتی جا گذاشته‌ام اش ...

... تو روزهای دانشگاه با آن همه شور و شوقی که در وجودم زندگی می‌کرد. لابلای کلاس‌های درس، یا نگاه‌های دزدکی به اندام‌ها و دست‌ها و چشم‌های تازه شناخته و ناملموس در میان راهروهای طبقه سوم دانشگاه، یا یواشکی سیگار کشیدن‌های پشت درختان حیاط پشتی ساختمان سلف ...

... شاید میان روزهای کارهای قبلی‌ام، شرکت‌های قبلی که داشتم مابین انسان بودن و ماشین شدن دست و پا می‌زدم. هر روز تازه‌های هیجان انگیز می‌آموختم و به تمام دانش‌های نداشته آن روزهایم حسرت می‌خوردم. روزهایی که رؤیای بودن در جایگاه آدم‌های پیشتر آمده و پیشتر آلوده شده وادارم می‌کرد تا بیشتر و بیشتر در دنیای ماشینی آن روزهای از دست رفته‌ام، غوطه‌ور شوم ...

... یا که شاید میان محله‌ها و خانه‌ها و آپارتمان‌های قبلی با آن پنجره‌ها و قفسه‌ها و کمدهای دیواری‌شان، با شب‌های تا دیر وقت بیدار ماندن با همپای کودکی‌هایم. محله‌های به یغما رفته با انبوه خاطرات ترش و شیرین، خانه‌‌های گرد گرفته از پس سال‌های سال نو شدن‌های بی شادی. آپارتمان‌هایی که از بام تا شام و از زیرزمین تا پشت‌بام هر کدام‌شان پر از انبوه خاطرات ته نشین شده در لایه‌های ذهن‌ام است ...

شاید هم همین جا، همین جا درون این لحظه‌های غمگین تکراری‌ام ...


قسمتی از من، تکه‌ای از سلول‌های ذهنم، سلول‌های قلبم میان این نوار سیاه و سفید تا ابد کشیده شده خاطراتم گم شده است. هر روز در مسیر پر ازدحام رفت و برگشت، نگاهم وجب به وجب تمام آدم‌ها و تصاویر و صداها را جستجو می‌کند. هر روز با چشم‌های ته نشین مانده در غبار سال‌ها، ثانیه به ثانیه‌ی تمام خیابان‌ها و کوچه‌ها و ایستگاه‌های اتوبوس را به دنبال تکه‌های جامانده، زیر و رو می‌کنم. انگار همین جا در همین نقطه صفر مانده‌ام. انگار از پس سال‌ها آمد و شد و چرخیدن و چرخیدن، در جا زده‌ام. انگار هرگز به جلو نرفته‌ام. انگار حتی به عقب هم نرفته‌ام. همین جا، درست همین جا میان تمام کودکی‌ها و معصومیت‌های روزهای کودکی جا مانده‌ام. درست همین جا تکه‌ای از من، تکه‌ای از روحم، قلبم جا مانده است ...


بشنوید --> موسیقی متن فیلم Frida از Elliot Goldenthal



عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند ...


... کسی اینجا درون اتاقم نفس می کشد. درون همین کتاب ها و کاغذها و خرت و پرت های روی میزم. ناخوانده هنگامی که پنجره را باز کردم تا بوی برف را تنفس کنم به درون خزید. می خواستم ریه هایم را از سرمای دی ماه پر کنم. از لذت پراکنده شدن بخاری که از بازدمت به هوا بر می خیزد. سالهاست پای هیچ بنی بشری به این آرامگاه ساکت خاطره ها و لحظه هایم نرسیده. یعنی نگذاشتم که برسد. من با تمام نام ها و نشان ها در دل تمام پستوها و گذرگاه ها قرار گذاشته ام، به حریم خاطرات کهنه ام کاری نداشته باشند. لابد این یکی را ندیده بودم. این یکی را هنوز ندیده بودم که اینچنین آرام و بی صدا به درون اتاقم خزیده و لابلای جعبه شعرهای قدیمی ام، خودش را در کنار سطرهای نانوشته شان نشانده. شاید هم پیش از آمدنش، پیش از سروده شدن شان حتی، آنجا میان آن سطرهای نانوشته ام بوده و من بی خبر از گذشت این همه سال و ماه ندیده بودمش ...
-----
... دلتنگ رفتن اش بودم. قرار نبود این طور تمام شود. از کلام آخرش تشنگی هزار ساله ای به گوش می رسید که هیچ چشمه ای سیرابش نمی کرد. با لکنت و سراسیمه، کلمات از هم گسیخته و بی وزن را به دشتهای آن همه شوریدگی و جنون پرتاب می کرد. انگار از پس از این همه تکرار بی معنا، باد ناگهان با خودش آورده بود ... و بعد یک روز ناگهان با خودش برد. طوری که دیگر نبودنش را حتی نمی شد حس کرد. گویی آن همه دستها و نفسهای آتشین هرگز به هم گره نخورده بودند ...
-----
... غم انگیز است فکر کنی کسی جایی لابلای خط خطی های ذهنش نام تو را برجسته و رنگی نقاشی می کند اما بفهمی که او هرگز رنگ ها را نمی بیند.
کاش پیشتر، سال ها پیشتر بوی برف های دی ماه را به لابلای سطرهای نوشته شعرم می پاشیدم ... کاش آن پنجره لعنتی را سالها پیشتر باز می کردم ... هر چند می دانم آن سالهای دور نه برف بود و نه دی ماه، ماه بارش بود ...


دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد ...


من پدرم را میان سطرهای زندگی‌ام گم کرده‌ام. میان آن سال‌هایی که هنوز صورتم سیاه نشده بود و دست‌هایم در رخوت میان مداد و دفتر و کودکی‌هایم آرام خفته بودند. من پدرم را در سال‌های بی‌چراغ کدری گم کرده‌ام، حوالی آن سال‌هایی که انبوهی از پدران بی‌بازگشت رفتند و نام خود را بر در و دیوار شهرم به جای گذاشتند. من پدرم را تنها به جرم ایمانش به مردمان همین شهر و همین دیار باید هر روز با بغض از میان کتاب‌های کهنه تصویرش کنم. باید به هزارهزار واژه‌نامه نانوشته‌ای التماس کنم تا بگذارند میان سطرهای زندگی‌ام او را دیگربار بیایم

هر روز جایی میان خاطره و ترس ردپایش را با دستمال عینکم تمیز می‌کنم. هر روز با مرور هجاهای این واژه، انعطاف و جسارت دست‌های بسته‌ای را که لابلای گرد و غبار ذهنم آرمیده‌اند را میان خلوتم با دیگران تقسیم می‌کنم، جسارتی که هر روز بیشتر لمس‌اش می‌کنم

می‌خواهم ثانیه‌ای طرح آرمانش را هنگامی که در میان مکعب‌های میله‌دار تو خالی و بسته تحقیر می‌شد، درون قلبم تصویر کنماما با کدام اشک و با کدام چشمان خیس برای تو بگویم که دیگر هیچ دیواری، هیچ طنابی توان به بند کشیدن او را نخواهد داشت. توان به بند کشیدن او را که جایی همین حوالی میان خاطره‌هایم خفته است را نخواهد داشت. من پدرم را میان همین ثانیه‌ها، هنگامی که تو در دستان پر خواب سایه‌ها غنوده بودی، میان سطرهای بد خط و ناخوانای زندگی‌ام گم کردم. از آن سالها تنها نام‌اش را می‌توانم درشت بر زبان بیاورم، تنها ایمانش را می‌توانم هر چند کوتاه و کوچک بر زبان آورم، اما ثانیه‌های تلخ و خرد شده‌ام میان بادهای این همه زمستان و پاییز بر روی شاخه‌های درختان همین شهر و همین دیار یخزده اعدام شدند

من تنها کودکی بودم که میان اسباب‌های کودکانه‌ام کمی شعر و سیاست و هنر ریخته شده بود. کودکی که هنوز هم از پس درنگ‌های خورشید و ماه میان شعر و سیاست و هنر به دنبال اسباب‌های کودکانه‌اش می‌گردد ... 

به دنبال خاطره‌ای که سبیل‌های بلند دارد و هیچ‌گاه در هیچ عکسی نمی خندد ... 

لعنت به تمام مکعب‌های میله‌دار ... باید روحت را جایی میان همان‌ها از تنت در آورده باشند ... باید ایمانت را جایی میان همان‌ها برهنه تازیانه زده باشند ... می‌دانم وگرنه آنکه میان تمام واژه‌ها، انسان را بیشتر و رساتر معنا می‌کرد هرگز نمی‌تواند اسباب‌های کودکانه‌ام را فراموش کند ...


بشنوید --> Parler A Mon Pere از Celine Dion


پ.ن: نام آهنگ به معنای حرف زدن با پدرم است.


چونکه من از دست شدم، در ره من شیشه منه ...


همیشه عطر حضورت را هنوز بر درگاهی ظاهر نشده، حس می‌کنم.

آنچنان می‌آیی که چشم‌هایم مات هیبت‌ات می شود. چنان هجوم می‌آوری بر تمام روح و ذهن و دست‌هایم، که گویی دیگر بار توفان نوح وزیدن گرفته است. از فرسنگ‌ها فرسنگ، بوی تن‌ات را می‌شنوم. همیشه همان شرم و همان نگاه دزدکی ...

می‌خواهی قیل و قال راه بیاندازی و تا آنسوی نفسگاهمان، آمدنت را، بودنت را اعلان کنی ... اما هربار، نمی‌دانم چرا، آرام آرام می‌خزی و میان دستان بی‌رمق‌ام خودت را جای می‌دهی ... همیشه همینطور ناخوانده و ناگهانی ... همیشه همینطور نامنتظر و وحشی ... هنوز چشم‌هایم به آشوب آمدنت خو نکرده، دست‌هایم را می‌بری میان گیسوان بی‌انتهایت … میان شب‌های سکوت و ستاره و خنکای سینه‌هایت. آه که چقدر انبوه گیسوانم تشنه گرمای دستان توست …

وقتی که می‌آیی مدام باید میان انبوه واژه‌هایم جستجو کنم، مدام با خودم و با هزار هزار واژه انباشته در سلول‌های ذهنم کلنجار بروم تا آن کلام سزاوار حضورت را بیابم. هنوز هم، بر دروازه‌های شهر تن‌ام که نمایان می‌شوی، گیج و مبهوت ذره ذره اندامم را به زیر پاهایت قربانی می‌کنم. کاش خبرت را پیش از ولوله حضورت، پیغام می‌دادی …


پ.ن: دو چیز را در جهان بیشتر دوست می‌دارم: شعر و زن. شعر شعور و کشف و شهود هستی است و زن شعر هستی.


بگذار تا مقابل روی تو بگذریم ...



امروز عجیب دلم هوای باریدن دارد

رعد و برق بزن

برایم بخوان، برایم دریچه تمام نورهای جهان را بگشا

بگذار در بسترت، میان گودی سینه‌هایت

آرام ببارم …



بشنوید --»  El Lagarto está llorando از Paco Ibañez