دلتنگی‌های آدمی را باد ترانه‌ای می‌خواند ...


تمام طول هفته در انتظار تماست بودم. از روزی که آمده بودی تنها دو بار آمدی خانه‌ام. سه هفته‌ای بود که برگشته بودی ایران. من هم آمده بودم. از سفرهای خیالی ذهنم تازه بازگشته بودم. با مادر تماس گرفته بودم و برای دیدنش رفته بودم. هرچند دست خالی بودم و توان جبران محبت‌های سال‌های دورش را نداشتم باز هم با روی گشاده و با مهربانی مادرانه‌اش پذیرایم بود. قرار گذاشته بودم با خودم که وقتی برگشتی، وقتی برگشتم، دو تایی با هم با دستی پر، نه برای جبران زخم‌هایش که در تن و روحش موج می‌زدند که جبران کردنی نبودند، با یکدیگر برویم پیشش. شاید فقط برای اینکه بداند ما دو تا، که تمام کودکی‌هایمان را در کنار هم و در یک اتاق با آن همه رؤیا و خیال سپری کرده بودیم، الان و در میانه‌های زندگی نیز مانند همان سال‌های دور هوای یکدیگر را داریم. اما …

می‌دانستم که آمده‌ای. یعنی پیش از آمدنت با همسرت تلفنی حرف زده بودم. او چند روز پیش از تو آمده بود. با دلخوری با او صحبت کردم. هنوز هم با آنکه بسیار دوستش می‌دارم، باز از او دلخورم. قرار گذاشته بودیم تا این راز سرگردانی و سفرم را با مادر در میان نگذاریم. به هزار دلیل گفته و نگفته، هر دویمان می‌دانستیم که نباید مادر از دروغ گفتن‌هایمان بویی ببرد. برای خودش خوب بود. برای او که سال‌هاست صدای درد پاهایش را می‌شنوم و نمی‌توانم برایش کاری بکنم. برای او که سال‌هاست تنهایی‌هایش را می‌بینم و نمی‌توانم برایش کاری بکنم. برای او که با تمام آن تندی‌هایش، نیش‌ها و کنایه‌هایش، فاصله‌ی به وسعت یک جهان میان فکرها و تصوراتش با من، همچنان دوستش دارم و می‌پرستمش. ثانیه به ثانیه روزهای تاریک و تیره دور را که برای این چنین بودن این روزهایمان به آب و آتش می‌زد، به یاد می‌آورم. یاد آن روزهایی که برای چیدن سفره خانه‌مان احساساتش را در لابلای تنهایی‌ها و اشک‌هایش پنهان می‌کرد. یاد آن روزهایی که شمشیر از رو بسته بود و یکه سوارکار میدان زندگی بود. یاد آن روزهایی که خیلی‌ها چشم‌هایشان را بسته بودند و برای در امان بودن به پستویی گریخته بودند، همان‌هایی که امروز مرا و تو را در بازگشت‌هایمان به میهمانی‌های جورواجور فرا می‌خوانند. یاد تمام آن روزهایی که شاید برای من و تو فقط، معنا دارد. یاد آن روزهایی که من و تو فقط، بیننده ثانیه به ثانیه عذاب و سختی‌هایش بودیم.

قرارمان را لو داد، همسرت را می‌گویم. یعنی اگر دیر جنبیده بودم تمام این قرار مدارهایمان نقش بر آب بود. برای چه‌اش را نمی دانم. اینکه اینگونه قصد تخریب قرارهایمان را داشت نمی‌فهمم. هرگز هم دلم نمی‌خواهد بدانم. برای من او نیز با همان شکل و شمایلی که هست، دوست‌داشتنی است. هرگز نخواستم او را با آنچه میان آن سالها بر ما رفته بود، شریک کنم. یا با لایه‌های دور و تیره ذهن‌مان که پر از خط خطی‌های زندگی است، درگیر کنم. اما …

تمام طول روز و شب پیش پر از اضطراب بودم. دلم برایت پر می‌کشید. دلم می‌خواست پیش از رفتنت باز ببینمت. به خودم می‌گفتم، حتماً پیش از رفتن دوباره‌اش زنگ خواهد زد. به خانه‌ام خواهد آمد. هرچند کوتاه، باز با وجود فضایی عجیب که میان‌مان بود، خواهد آمد. اینبار تمام دیدن‌هایمان شکلی دیگر داشت. می‌دانستی از چیزی دلخورم. من هم می‌دانستم که می‌دانی. باز سخن نمی‌گفتی. باز سخن نمی‌گفتم. نمی‌خواستم این چند روز بودنت را، این چند بار دیدنت را، زهرمار کنم. رفتارم سرد بود و از این سردی میان نگاه‌هایمان، میان کلام‌هایمان به شدت دلگیر بودم. ذهن و روحم میان تمام آن سال‌هایی بود که کودکی‌هایمان را در فضای عاشقانه یک اتاق با هم تقسیم می‌کردیم. آن سال‌هایی که شب‌ها خوابت که نمی‌برد، خوابم که نمی‌برد، تخت‌هایمان را یکی می‌کردیم و تمام طول شب را با تکرار حرف‌ها و نگاه‌ها و احساسات‌مان از عشق‌های باکره کودکی‌هایمان می‌انباشتیم. آن سال‌ها تو میان اعداد و فرمول‌های پیچیده نفس می‌کشیدی و من میان تصویرها و کلمات زندگی می‌کردم. اما دنیاهایمان آنقدر به هم نزدیک بود که همیشه پنجره ذهنت رو به دروازه‌های باغ من باز بود. و من همیشه از آن کتاب‌ها و چرکنویس‌های پر از فرمول و اعداد روی میزت لذتی عجیب و غروری غریب در لایه‌های پنهان ذهن‌ام احساس می‌کردم. هنوز هم وقتی که می‌خواهم میان ناامیدی‌ها و خستگی‌هایم جرأتی پیدا کنم، نام تو را بلند بلند برای آدم‌های دور و نزدیک دورادورم تکرار می‌کنم …

شب از نیمه گذشته بود. می‌دانستم که امشب خواهی رفت. می‌دانستم که پروازت نیمه‌های شب یا چه می‌دانم دمدمه‌های صبح است. نگرانت بودم. می‌خواستی باز بروی. به آنسوی جهان. بروی و باز اندوه این فاصله‌ها را در میان همان فرمول‌ها و عددها پنهان کنی. این کار همیشگی‌ات بود. تمام طول روز و شب گوشی‌ام را در کنارم گذاشتم. هر از گاهی چک‌اش می‌کردم. دوباره و دوباره. می‌ترسیدم خاموش شده باشد یا اینکه صدای زنگش کم شده باشد. می‌ترسیدم زنگ بزنی برای خداحافظی و من نفهمم. می‌ترسیدم زنگ بزنی و بخواهی برای چند دقیقه‌ای هر چند کوتاه بیایی پیشم و من متوجه نشوم. اما شب از نیمه گذشته بود و من بدون شنیدن صدایی از تو، میان تمام خاطره‌های کودکی‌ام خوابم برد …

صبح که بر می‌خواستم بی‌اختیار پیش از هر کاری گوشی‌ام را چک کردم. ساعت را که دیدم با خودم فکر کردم الان در کجای آسمان و زمین هستی. بر روی کدام کشور و کدام قاره و کدام دریا در حال پروازی. خیلی دلم می‌خواست زنگ زدی باشی. در آن آخرین دقیقه‌های رفتنت. در همان لحظاتی که در صف‌های طولانی گرفتن بلیت و کنترل ویزا و صدها انتظار طولانی دیگر مانده‌ای. دلم می‌خواست زنگ زده باشی و باز یکی از من جلوتر باشی. دلم می‌خواست زنگ زده باشی تا من از پاسخ ندادن به تماست، از دست خودم عصبانی می‌شدم. خودم را لعنت می‌کردم و در پستوهای ذهنم از اینکه مرا اینجا بدون خداحافظی در میان این شهر پر از سیاهی و دود رها نکرده‌ای، شادمان می‌شدم. اما …

باید بروم. صبح که برخاستم تصمیم‌ام را گرفته بودم. باید بروم. اما اینبار به کدام سرزمین غریب بدون رؤیا و خیال پناه ببرم. باید برای همیشه این شهر را ترک می‌کردم. دیگر توان ماندن در شهری که تمام خیابان‌ها و کوچه‌ها و درخت‌ها و پنجره‌هایش خاطرات و عذاب‌های کودکی‌ام را جار می‌زنند، ندارم. باید برای آخرین بار به مادر هم زنگ بزنم، برای خداحافظی. تو بدون خداحافظی رفتی اما من به جای تو از تمام لحظه لحظه‌های این مسیر تا اینجا آمده‌مان خداحافظی خواهم کرد ...



نظرات 2 + ارسال نظر
گلاره شنبه 2 دی 1391 ساعت 02:14 ب.ظ http://g-elareh.blogfa.com

کیوان .. ما آدم ها عجیبی هستیم .. خود آزاری .. جنون ، چیزهایی هستند ک در ما بیشتر از همه پیدا می شوند .. حالا تصور کن در میان این همه دنبال آرامشیم اما نیست .. نیست .. ما درد ها را ب خود می خوانیم ..

راست میگی ... ما آدمهای عجیبی هستیم ...
شاید همین عجیب بودن، این دنیا رو قشنگ کرده ... نمی دونم ... شاید هم زشت و غیر قابل تحمل ...
...
خیلی زیبا گفتی: «ما دردها را ب خود می خوانیم ..»

[ بدون نام ] چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت 08:00 ب.ظ http://yaassamin.blogsky.com

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد