همیشه دلم میخواست مانند تو باشم. دلم میخواست میتوانستم اندوه و رنجهایی که بر نسل من و بر جنس من رفته است را با واژهها بیان کنم. واژهها، چقدر سخت است این همه هجوم واژهها را نظم دادن و آنها را سطر به سطر آراستن. درست مثل آرایش کردن میماند. باید خودت را با همین چیزهای کوچک و رنگارنگ بیارایی. آنوقت است که میتوانی با یک لذت درونی و وصف ناشدنی همه چشمها را به سمت خودت بگردانی.
آخ که چقدر دلم میخواست واژههایم را بزرگ بزرگ بر تمام دیوارهای شهر نقاشی میکردم. باید یکی باشد که بتواند این همه اندوه را با مدادهای رنگی یا شایدم آبرنگ، شاد کند. گیرم من با کشیدن و نقاشی کردنشان، دلم را از کینه و نفرت خالی کردم، این واژهها پس چی؟ گناه آنها چیست؟ چه کسی و چگونه تاب این همه افسردگی را بر ذهن روح شهر دارد. باید یکی باشد …
آخرین باری که دیدمت با موهایی بلند و ریشی انبوه و سیگاری در میان دستهایت درست مانند نقاشهای قرن پیشین اروپا بودی. مثل امپرسیونیستها یا شاید هم ناتورالیستها. همیشه با حرارت تندی که از لابلای چشمها و دستهایت به صورتم میپاشید، سرما را از وجودم میرماندی. انگار که میآمدی تا سر به سرم بگذاری. میآمدی تا مرا با تمام عقیدهها و باورهایم در بیاندازی. میخواستم فریاد بزنم سرت. بارها پیش آمده بود که تا مرحله منفجر شدن رفته بودم و باز، دست خالی با اندوهی دو چندان بازگشته بودم. نمیدانم این بار آخری، کجای دلم زخمی بود که آن همه ولوله در حال و روز تو و خودم ریختم. از واژههایم برایت گفتم و از نقاشی کردنشان. از این همه اندوه که بر جنس من پاشیده شده بود. میخواستم هوای خفه پیرامونم را با هر واژه تند و تیز پاره کنم و بدرم. تو اما آرام نگاهم میکردی. تنها تفاوتت با قبل پکهای عمیق سیگارت بود که سوزشاش را در ریههایم احساس میکردم ...
کاش بجای این همه واژه رنگ شده و تلخ که دیوارهای شهرم را رنگارنگ کرده است، واژههایی که از پس این همه ظرافت و لطافت، اندوهشان باز هم فریاد میزند، میتوانستم باز هرم گرم دستها و چشمهایت را بر پوست صورتم احساس کنم. خیلی سردم است. و همچنان پرم از واژههایی که دیگر نمیدانم برای چه کسی تشریحشان کنم ...