تولدی دیگر


باید به دنیا می آمد. جانم به لب رسید تا خود را راضی کنم، جان کندم و به هر سختی که بود، آمد.

ولی بزرگ شدنش ... نمی خواهم همچون آن دیگری در نیمه راه، باز قربانی شود ... اما خوب، چه می شود کرد. زندگی در فراز و فرود همین قربانی شدن‌ها ادامه دارد. بی هیچ گذشتی …


می بایست ایمان داشت که به هنگام، تنها از نیروی فرزانگی خویش مدد باید جست.۱


می‌خواهم خوابهایم، رویاهایم، ترسهایم و اشکهایم را هر شب در گوشش زمزمه کنم. می‌خواهم در کنارش بزرگ شوم و بزرگش کنم. می‌خواهم کودکیهایم را با او قسمت کنم.

بگذار در میان حصارهای تو خود را آزاد فرض کنم ...



۱: تکه ای از شعر مارگوت بیگل به ترجمه احمد شاملو